روز باراني

روبرت صافاريان
robsaf16@softhome.net

روز باراني

درست دم در داروخانه به او برخورد. هفت سال و سه‌چهار ماه مي‌شد نديده بودش. ماشين را روبروي داروخانه، آن طرف خيابان پارك كرد و به دو خودش را زير باران تند به جلوي داروخانه رساند و درست لحظه‌اي كه مي‌خواست وارد شود، مهناز بيرون آمد. روسري سبز سيري به سر داشت، چند حلقه از موهايش از زير روسري بيرون آمده و روي چشم و گونة چپش ريخته بود. موها و ابروهاش قدري خيس بودند؛ ظاهراً او هم زير باران مانده بود. صورتش سفيد، چشم‌هايش سياه و درشت و غمگين و گونه‌هاش برافروخته بودند. از آخرين باري كه سيروس او را ديده بود كمي پيرتر به نظر مي‌آمد، امّا با چشم‌هايي كه يكي‌شان از پشت موها به او نگاه مي‌كرد، همچنان خوشگل بود. يك لحظه چشمش به چشم او افتاد. پاش به برآمدگي جلوي در گير كرد. خواست چيزي بگويد، حتي لب‌هاش تكان خورد امّا صدايي درنيامد. چشم‌هاش چطوري بودند؟ واقعاً غمگين بودند يا به نظر او غمگين آمده بودند. آيا مهناز هم او را ديده بود؟ بي‌ترديد ديده بود. حتي به نظر مي‌آمد سري تكان داده بود، يا خواسته بود چيزي بگويد. آخر درست كه هفت سال بود با هم قهر بودند (براي چه قهر بودند؟ كي قهر كرده بود؟) امّا پيش از اين هفت سال اگر هر روز يكديگر را نمي‌ديدند هفته‌اي دو سه روز را خانه هم بودند. وقتي چشمش به چشم او افتاد، آن نگاه غريب، گيجش كرد. چيزي توي دلش هُري پايين ريخت. يكهو سردش شد و لرزيد. كاپشنش زير باران خيس شده بود و احساس مي‌كرد قطره‌هاي عرق روي تمام بدنش در حركت‌اند. دويدن از آن بر خيابان تا اين بر بود كه باعث شده بود عرق كند؟ بعد وقتي از كنار هم گذشتند، دستش به دست او خورد و شنيد كه گفت “ببخشيد”. موقعي كه ببخشيد را شنيد، ديگر صورتش را نمي‌ديد، و با وجود اينكه صداي خودش بود، باز مطمئنِ مطمئن نبود اين كلمه از دهان او درآمده باشد. به آهنگ كلمه فكر كرد. آيا نشان از سراسيمگي داشت؟ آيا سرد بود؟ چيزي از صميميت قديم‌ها توش بود؟ بعد رفت. حتي برنگشت ببيند كدام طرف رفت. تنها بود؟ راه رفتنش را ببيند. عجب حماقتي. هفت سال بود در همه كوچه‌ها و خيابان‌هاي محل چشمش دنبال او مي‌گشت و حالا كه بالاخره او را ديده بود، اين اتفاق استثنايي، چند لحظه بيشتر نپاييده بود. حتي مكث هم نكرده بودند. از كنار هم گذشته بودند. آيا او هم برنگشته بود؟ پشت دستش، جايي كه به دست او خورده بود، انگار داشت مي‌سوخت و حالت مبهم چشمي كه از پشت موها به او خيره شده بود از فكرش بيرون نمي‌رفت.
0000
وارد داروخانه شد. نسخه را داد به دخترك لاغري كه دستيار جديد دكتر بود و رفت سراغ خود دكتر.
-سلام دكتر.
-سلام آقا سيروس، كم‌پيدايي؟ هرچند پيش ما هر چه پيدات نشود بهتر. خانم‌بچه‌ها چطورند؟
-به لطف شما همه خوبند. خانم يك مقدار كسالتي داشتند. يعني مدّتي است مريض‌اند. ...
فرح بيش از يك سال بود مريض بود. دكترها هنوز نتوانسته بودند بيماري‌اش را به طور قطع تشخيص دهند، امّا روز به روز لاغرتر و ضعيف‌تر مي‌شد. اين اواخر خيلي از روزها اصلاً نمي‌توانست از رختخواب بلند شود و به كارهاي خانه برسد.
-خدا شفاش بده.
-دم در مهناز خانم را ديدم. هنوز همان كوچه گل‌فروشي زندگي مي‌كنند؟
-بله، همان جان. ....
مي‌دانست هنوز همان جا هستند. طبقه چهارم ساختمان سفيد بغل گل‌فروشي نبش كوچه. هر روز بچه‌ها را از همان مسير به مدرسه مي‌برد. نماي آجر سه‌سانتي ساختمان و در و پنجره‌هاي سبز آن را خوب مي‌شناخت. گاهي به بهانه‌اي مي‌ايستاد و نگاهي به پنجره‌هاي طبقه چهارم مي‌كرد. پرده‌هاي گلدار سرخ و سفيد پنجره را خوب مي‌شناخت، امّا هيچ وقت او را پشت پنجره نديده بود. اگر اسباب‌كشي مي‌كردند، حتماً مي‌فهميد. امّا انگار دوست داشت چيزي درباره او بپرسد. انگار مي‌خواست اسمش را به زبان بياورد. مهناز. مهناز. مهناز.
-آقا داروهاتون حاضره.
0000
از داروخانه كه بيرون آمد باران تندتر شده بود. قطره‌هاي درشت آب به آسفالت خيابان مي‌خوردند و به اطراف پخش مي‌شدند. توي جوي‌ها و وسط خيابان آب راه افتاده بود. تا رسيد به ماشينش و در را باز كرد و پشت فرمان نشست، از موهاش آب مي‌چكيد. كيسه پلاستيكي داروها را انداخت روي صندلي پشت و ماشين را روشن كرد. حالا فكرش بهتر كار مي‌كرد. نمي‌توانست بگذارد و برود. از داروخانه تا خانه مهناز پياده دست كم ده دقيقه راه بود و كار او در داروخانه پنج‌شش دقيقه بيشتر طول نكشيده بود. پس مي‌توانست به او برسد. برف‌پاك‌كن‌ها را روشن كرد و آرام راه افتاد. باز سردش شد. بخاري را روشن كرد. از كوچه نانوايي و جلوي گوشت‌فروشي گذشت. انگار با شلنگ از آسمان آب روي شيشه‌هاي ماشين مي‌ريختند. رهگذرها يا كنار خيابان زير سرپناهي منتظر تمام شدن باران ايستاده بودند يا كيفي، بسته‌اي بالاي سرشان گرفته بودند و مي‌دويدند. سيروس از پنجره كناري به پياده‌روي طرف مقابل نگاه مي‌كرد. مهناز قاعدتاً بايد از آنجا مي‌رفت. رنگ‌هاي قرمز و سبز و آبي ماشين‌هايي كه از كنارش مي‌گذشتند در حباب قطره‌هاي آب منعكس مي‌شدند؛ هر قطره به رنگي درآمده بود. سيروس بخار پنجره را با دست پاك كرد و سعي كرد به بوق ماشين‌هاي پشت سر توجه نكند. بالاخره مهناز را ديد. باراني سفيدي به تن داشت و تند‌ راه مي‌رفت. برگشت و به عقب نگاه كرد. شايد او هم فكر مي‌كرد سيروس دنبالش مي‌آيد. شايد مهناز هم منتظر بود. يك آن كه سربرگرداند، سيروس لب‌هايش را ديد. مثل قديم‌ها كمي كلفت و برجسته بودند و ماتيك كم‌رنگي به آنها زده بود. روسري‌اش خيس شده بود و به سرش چسبيده بود و موهاش بيشتر روي پيشاني‌ و صورتش ريخته بودند. هنوز دو سه كوچه به گلفروشي مانده بود. مي‌توانست به بهانه باران او را سوار كند و تا خانه برساند. امّا آيا جسارت اين كار را داشت؟ فكر اين كار باعث شد دلش ضعف برود. مهناز كمي قدم‌هايش را تندتر كرد، خودش را به باجه تلفني رساند و وارد آن شد. سيروس اول فكر كرد مي‌خواهد زير باران نباشد. امّا مهناز گوشي را برداشت و سكه‌اي توي دستگاه انداخت و شروع كرد به شماره گرفتن. ماشين را كنار خيابان نگه داشت و به دقت او را توي باجه تلفن آن طرف خيابان زير نظر گرفت. مهناز توي گوشي حرف مي‌زد. چرا از خانه‌اش تلفن نمي‌كرد؟ شايد داشت مي‌گفت برايش چتر بياورند يا مهدي با ماشين بيايد دنبالش. امّا اين ساعت روز كسي خانه نبود. مهدي سر كار بود و بچه‌ها هم مدرسه. راستي كي مريض بود؟ احتمالاً خود مهناز. فكر كرد مهناز تا چند لحظه ديگر در آپارتمان طبقه چهارم خانه آجر زرد بغل گلفروشي خواهد بود و در گرماي اتاق در تنهايي كفش‌ها و روسري و باراني خيس‌اش را از تنش در مي‌آورد و موهايش را كنار بخاري با حوله خشك مي‌كند. موهايش نبايد زياد بلند باشد. مهناز همچنان حرف مي‌زد. سيروس سعي مي‌كرد حالت چهره‌اش را ببيند،‌ امّا از پشت شيشه‌هاي خيس توي باجه تلفن خوب ديده نمي‌شد. حركات سر و دست مهناز از بي‌قراري نشان داشت. يك لحظه به نظر سيروس آمد كه مهناز ماشينش را كه همان رنوي آلبالويي هفت سال پيش بود ديد. در همين فكرها بود كه مهناز از باجه تلفن بيرون آمد و تندتر به طرف گلفروشي رفت و تا رسيد به سركوچه‌شان دو سه بار سربرگرداند پشت سرش را نگاه كرد و يك بار هم ــ اين طور به نظر سيروس آمد ــ ماشين را نگاه كرد. آيا او را ديده بود؟
0000
وقتي پيچيد توي كوچه گلفروشي، مهناز تازه رسيده بود دم در و داشت توي كيفش دنبال كليد مي‌گشت. سيروس از جلوي در گذشت و كمي جلوتر ايستاد. مهناز برگشت و به ماشين نگاه كرد. آشكار و بي‌پرده نگاهش كرد. مي‌خواست سيروس مطمئن شود كه او را ديده است. حتي وقتي سيروس برگشت و از شيشه‌ پشت ماشين نگاهش كرد، فوري سرش را برنگرداند. تند آمده بود و نفس‌نفس مي‌زد. گونه‌هايش بيشتر گل‌ انداخته بود و روسري‌اش روي شانه‌هايش افتاده بود. لبخند محوي روي لب‌هاش يك آن آمد و رفت. بعد سرش را برگرداند، كليد را انداخت، در را باز كرد و رفت تو. هواي توي ماشين دم كرده بود. سيروس احساس كرد دارد خفه مي‌شود. پنجره را كشيد پايين و هواي سردي به داخل آمد كه اولش خوشايند بود امّا بعد سردش شد. تمام بدنش خيس بود. رعشه‌اي از تنش گذشت، مثل برق‌گرفتگي، و سر تا پايش را لرزاند. باز شيشه را بالا كشيد. سرش را به پشتي صندلي تكيه داد و احساس كرد پلك‌هايش سنگين مي‌شوند. در همين حال نيمه‌كرخت ديد كه مرد ميانسال موقر و خوش‌پوشي با كت‌وشلوار سرمه‌اي و كفش‌هاي واكس‌زده و تميز وارد گلفروشي شد، چند دقيقه بعد با يك شاخه گل سرخ از گلفروشي بيرون آمد، جلوي در ساختمان آجر سه سانتي ايستاد، زنگ زد، در باز شد و مرد رفت تو. چه مدّت در همين حال باقي ماند نمي‌دانست. نيم ساعت، شايد هم يك ساعت. بعد در حال نيمه‌هشيار از ماشين پياده شد و به طرف در سبز رنگ رفت. انگار خودش نبود كه مي‌رفت، بلكه با نيرويي مغناطيسي به طرف اين خانه كشيده مي‌شد. جلوي در ايستاد، به زنگ‌ها نگاه كرد. بعد آرام امّا بدون تزلزل دستش را جلو برد و زنگ چهارم را زد. تا زنگ را زد در باز شد. خيلي زود باز شد. انگار كسي كنار آيفون ايستاده بود كه فوري در را باز كند. رفت تو. همان راه‌پلة آشنا. البته كهنه‌تر و ديوارهاي كثيف‌تر. پا روي اوّلين پله‌ گذاشت و شروع كرد به بالا رفتن. لبة پله‌ها جابه‌جا شكسته بود و پا‌گردها به نظرش خيلي تنگ‌تر و تاريك‌تر از قديم‌ها بودند. به اندازه دو طبقه بالا رفته بود كه به نفس‌نفس‌ افتاد. ايستاد و با دست عرق پيشاني‌اش را پاك كرد. از اينكه دستش واقعاً خيس شد تعجب كرد. با دست‌هاش خودش را بغل كرد. بالا را نگاه كرد. به جاي دو طبقه ده‌ها طبقه ديگر راه مانده بود. يك آن به نظرش آمد چشم‌هاي مهناز را از پشت چند تار مو در انتهاي راه‌پله‌ها ديد. باز راه افتاد. پاها را بر پله‌ها فشار مي‌داد و پاگردها را يكي پس از ديگري طي مي‌كرد و از جلوي درهاي بسته كه جلوي‌شان انبوهي از كفش و دمپايي تلنبار شده بود مي‌گذشت. اين پله‌ها و اين درها تمامي نداشتند. از هفت چاك بدنش عرق مي‌ريخت. سرش درد مي‌كرد و دوران داشت. بالاخره به دري رسيد كه باز بود. بالا را نگاه كرد، درِ پشت‌بام چند پله بالاتر بود. به آخر خط رسيده بود. در باز بود. چه كند؟ يك آن ترديد كرد در بزند يا نه؟ در زد. صداي مهناز از داخل گفت بيا تو. وارد كه شد مهناز با بلوز دامن سفيد روبه‌رو كنار بخاري ايستاده بود. موهايش هنوز كمي خيس بود. پاهايش را كمي از هم دورتر گذاشته بود و راست به او نگاه مي‌كرد. لبخند زد. لبخندي كه زود محو شد. بعد گفت: “بشين”. سيروس روي يكي از مبل‌ها افتاد. سرما از لاي در تو مي‌آمد: “مي‌شه درو ببندي؟” “سردته؟ تب داري؟” بعد از دري كه سيروس مي‌دانست در آشپزخانه است بيرون رفت و از آشپزخانه پرسيد: “قهوه مي‌خواي يا چاي؟” عجيب بود. بعد از اين همه سال قطع رابطه به دلايلي كه خودش هم نمي‌دانست، مي‌پرسيد “چاي مي‌خوري يا قهوه؟” انگار هيچ اتفاقي نيافتاده. انگار نه انگار اين همه سال بود با هم قهر بودند. مهناز از آشپزخانه ادامه داد: “چرا اين همه دير آمدي عزيزم؟ اين همه سال هر روز منتظرت بودم. تو كه مي‌دانستي اين ساعت روز كسي خونه نيست. چرا اين همه دير؟ تو كه مي‌دانستي چقدر دلم مي‌خواست ببينمت عزيز دلم. تو كه مي‌دانستي چقدر دوستت دارم.” “چرا با ما قطع رابطه كرديد؟” “چرا؟ يعني نمي‌دوني. مهدي فهميده بود دوستم داري. به فرح هم گفت. تو چطور نفهميدي؟ حاشا نكن.” سيروس روي مبل افتاده بود و تمام بدنش مي‌سوخت. حالا مهناز توي هال بود. كي از آشپزخانه آمد بيرون؟ حالا روبه‌روي سيروس، خيلي نزديك، ايستاده بود و نگاهش مي‌كرد. جلوتر آمد. باز جلوتر آمد. حالا نفسش صورت سيروس را گرم مي‌كرد: “داشت يادم مي‌رفت قيافه‌ات چطوري‌ايه؟ داشتم چشم‌هاي مهربانت را فراموش مي‌كردم.” چند قطره اشك روي گونه‌هاش بود. نگاهش ديگر ابهام نداشت و از محبت لبريز بود. ، خم شد و دست‌هايش را گذاشت روي شانه‌هاي سيروس و زل زد توي چشم‌هاش. چيزي توي دل سيروس هري ريخت پايين، چشم‌هايش سياهي رفت و آرامشي ژرف و سرمايي دلپذير وجودش را فرا گرفت.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31917< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي